حتماً کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی را بخوانید/با مطالعۀ این کتاب نگاه و رفتارتان عوض میشود
بیشتر بدانیدشهدایی که برای نگارش زندگیشان انتخاب میشوند، شهدایی باشند که شخصیت آنها به قول معروف کاریزما داشته باشد
بیشتر بدانید
وقتی تصميم گرفتيم کاری در مورد آقا ابراهیم انجام بدهيم تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترین کار انجام گيرد. هرچند كه ميدانيم اين مجموعه قطرهاي از درياي كمالات وبزرگواريهاي آفا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده. اما در ابتدا از خدا تشكر كردم كه مرا با اين بنده پاك وخالص خودش آشنا نمود . وهمچنين خدا را شاكرم كه مرا براي اين كار انتخاب نمود . من در اين مدت تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس ميكردم. بعد از نزديك به دو سال تلاش و شصت مصاحبه و چندين سفر كاري وچندين بار تنظیم متن، دوست داشتم نام مناسبی كه با روحیات ابراهیم هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم. اول اسم آن را معجزه اذان انتخاب كردم. بعد از مدتي حاج حسين را ديدم وگفتم: "چه نامي را براي اين مجموعه پيشنهاد ميكنيد"
ايشان گفتند: "اذان" چون بسياري از بچههاي جنگ ابراهيم را به اذانهايش ميشناختند ، به آن اذانهای عجیبش".
يكي ديگر از بچههاي جنگ جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به ابراهيم ميگفت:"عارف پهلوان".
شب بود كه داشتم به اين موضوعات فكر ميكردم. قرآني كنار ميز بود كه توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم و در دلم گفتم: "خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده و ميخواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم".
بعد ادامه دادم: "تا اينجاي كار همهاش لطف تو بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم نه سن وسالم ميخورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد. خدايا من نه استخاره بلد هستم نه ميتوانم مفهوم آيات را درست برداشت كنم". بعد بسمالله گفتم و سوره حمد را خواندم. قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم، صفحهاي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالاي صفحه مو بر بدنم راست شد. بياختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالاي صفحه آيات 109 به بعد سوره صافات جلوهگري ميكرد كه ميفرمايد: سلام بر ابراهيم اينگونه نيكوكاران را جزا ميدهيم به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود
جانباز سرافراز ماشاءالله عزيزي از معلمين با اخلاص وباتقواي گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شجاعانه در جبههها و همه عملياتهاحضور داشت و پس از آن درسانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
فراموش نميكنم وقتي ابراهيم مشغول تمرينات كشتي بود يكبار با هم به منطقه دربند رفتيم. ابراهيم براي اينكه پاهايش را تقويت كند از ميدان دربند يكي از رفقايش را روي كول خودش گذاشت و تا امامزاده ابراهيم او را آورد
ساعتي بعد ديدم كه ميثم لطيفي به همراه تعدادي از مجروحين به عقب برميگشتن. به كمكشان رفتم و از ميثم پرسيدم. "چه خبر؟"
گفت: من و اين بچههائي كه مجروح هستن جلوتر از كانال بچههاي كميل، لاي تپهها افتاده بوديم كه ابرام هادي به دادمون رسيد. يه دفعه سرجام وايسادم و باتعجب گفتم: داش ابرام! خُب بعدش چي شد
گفت: به سختي ما رو جمع كرد وتو گرگ وميش هوا ما رو آورد عقب. توي راه رسيديم به يه كانال كه كف اون پر از قير و گازوئيل بود. عرض كانال هم حدود سه متر بود. ابرام رفت دو تا برانكارد آورد و خودش پريد تو كانال. تا زانوش هم توي قير فرو رفت. بعد هم رفت وسط كانال و يه برانكارد رو روي يه كتفش گذاشت و يكي رو هم روي كتف ديگه، سر ديگه برانكارد رو هم روي لبههاي كانال گذاشت و مثل پل، همه رو عبور داد و فرستاد عقب. بعد هم خودش رفت جلو
راوی : سيد احمد ميرحسيني جواد مجلسي راد
يكي از مهمترين كارهايي كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال76 زير پل اتوبان شهيد محلاتي بود روزهاي آخر جمعآوري مجموعه سراغ سيد رفتم و گفتم: "آقا سيد من شنيدم تصوير شهيد هادي رو شما ترسيم كردين درسته؟"
سيد گفت: "بله! چطورمگه؟" گفتم: "هيچي، فقط ميخواستم از شما تشكر كنم چون با اين عكس انگار ابراهيم هنوز توي محل هست و حضور داره".
سيد گفت: "من ابراهيم رو نميشناختم و براي کشیدن چهره ابراهيم چيزي نخواستم. اما بعد از انجام اين كار به قدري خدا به زندگي من بركت داد كه نميتونم برات حساب كنم و خيلي چيزها هم از اين تصوير ديدم". با تعجب پرسيدم: "مثلا چي؟"
گفت: "همون زماني كه اين عكس را كشيدم و نمايشگاه جلوهگاه شهدا راه افتاد يك شب جمعه خانمي پيش من آمد و گفت:"آقا، اين شيرينيها براي اين شهيدِ، همين جا پخش كنين." فكر كردم كه از فامیلهای ابراهيمِ، براي همين پرسيدم: "شما شهيد هادي رو ميشناسين."گفت: نه، تعجب من رو كه ديد ادامه داد: "خونه ما همين اطرافِ ، من تو زندگي مشكل سختي داشتم. چند روز پيش وقتي شما داشتيد اين عكس رو میکشیدین از اينجا رد شدم. با خودم گفتم: خدايا اگه اين شهدا پيش تو مقامی دارن به حق اين شهيد مشكل من رو حل كن. من هم قول ميدم نمازهام رو اول وقت بخونم. بعد هم براي اين شهيد كه اسمش رو نميدونستم فاتحه خوندم. باور كنيد خيلي سريع مشكل من برطرف شد و حالا اومدم كه از ايشون تشكر كنم".
سيد ادامه داد: "پارسال دوباره اوضاع كاري من به هم خورده بود و مشكلات زيادي داشتم. يه بار كه از جلوي تصوير آقا ابراهيم رد ميشدم ديدم به خاطر گذشت زمان تصوير زرد و خراب شده. من هم رفتم داربست تهيه كردم و رنگها رو برداشتم و شروع كردم به درست كردن تصويرِ شهيد. باوركردني نبود. درست زماني كه كار تصوير تموم شد يك پروژه بزرگ به من پيشنهاد شد و خيلي از گرفتاريهاي مالي من برطرف شد".
بعد ادامه داد: "آقا اينها پيش خدا خيلي مقام دارند. حالا حالاها مونده كه اونها رو بشناسيم.كوچكترين كاري كه براي اونها انجام بدي، خداوند سريع چند برابرش رو به تو برميگردونه".
***
روي يك تابلو نوشته شده بود:
" رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است، اگر تو با آنها باشي آنها نيز با تو خواهند بود".
اين جمله خيلي حرفها داشت. عصر يك روز شخصي از من سراغ دوستان آقا ابراهيم را گرفت تا ازآنها در مورد اين شهيد سئوال بكند. پرسيدم:"كار شما چيه ؟ شايد بتونم كمكتون كنم".
گفت: "هيچي ميخوام بدونم اين شهيد هادي كي بوده؟ قبرش كجاست؟"
مانده بودم چه بگویم، بعد از چند لحظه سكوت گفتم: "ابراهيم هادي يه شهيد گمنامه و قبر نداره، مثل همه شهداي گمنام ، حالا براي چي پرسيدي؟" آن آقا كه انگار خيلي حالش گرفته شده بود ادامه داد: "خونه ما اطراف تصوير شهيد هادي قرار داره. من هم دختر كوچكي دارم كه هر روز صبح از جلوي تصوير ايشون رد ميشه و ميره مدرسه، دخترم يكبار از من پرسيد: بابا اين آقائه كيه؟ من هم گفتم: اينها رفتن با دشمنا جنگيدن و اجازه ندادن دشمن به ما حمله كنه بعد هم شهيد شدن. دخترم از زماني كه اين مطلب رو شنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشون رد ميشه به عكس شهيد هادي سلام ميكنه. چند شب قبل دخترم توي خواب ميبينه كه اين شهيد اومده و بهش ميگه:" دختر خانم تو هر وقت به من سلام ميكني من جوابت رو ميدم. بعد هم براي تو دعا ميكنم كه با اين سن كم اينقدر حجابت رو خوب رعايت ميكني.
حالا هم دخترم از من ميپرسه كه: اين شهيد ابراهيمهادي كي بوده ؟ قبرش كجاست كه بريم سر قبرش.
من هم كه چيزي از اين شهيد نميدونستم به شما مراجعه كردم".
بغض گلويم را گرفته بود.حرفي برای گفتن نداشتم. فقط گفتم به دخترت بگو، اگه ميخواهي آقا ابراهيم هميشه برات دعاكند مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم.
***
يكي از دوستان شهيد در جريان اعمال حج طوافي را به نيت ابراهيم هادي انجام داده بود.شب هم ابراهيم را در خواب ديده بود كه از او تشكر كرده بود و گفت: "هديهات به ما رسيد".
راوی : سعيد قاسمي ، خواهر شهيد , شهيدعلي محمودوند
سال شصت و نه وقتي كه آزادگان به ميهن بازگشتند خيليها منتظر بازگشت ابراهيم بودند (هر چند دو نفر به نامهاي ابراهيم هادي در بين آزادگان بودند) ولي اميد همه بچهها نااميد شد. سال بعد از آن تعدادي از رفقاي ابراهيم براي بازديد از مناطق عملياتي راهي فكه شدند. در اين سفر اعضاي گروه با پيكر چند شهيد برخورد كردند و آنها را به تهران منتقل كردند. در همان ايام در مراسم بازديد از خانواده شهدا مادر شهيد به من گفت:شما نميدانيد پسرم در كجا شهيد شده؟ گفتم: چرا، ما با هم بوديم. پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نميتوانيد پيكرش را برگردانيد. با حرف اين مادر خيلي به فكر فرو رفتم
روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم تا به دنبال پيكر رفقاي خود باشيم. مدتي بعد با چندتن از رفقا به فكه رفتيم و پس از جستجوي مجدد، پيكرهاي سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر پيدا شد و پس از آن گروهي به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف مرزي مشغول جستجو شدند.
عشق به شهداي مظلوم فكه باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند، بسياري از بچههاي تفحص كه ابراهيم را ميشناختند ميگفتند: "بنيانگذار گروه تفحص ابراهيم هادي بوده كه بعد از عملياتها به دنبال پيكر شهدا ميگشت. "
پنج سال پس از پايان جنگ بالاخره با تحمل سختيهاي بسيار كار در كانال معروف به كانال كميل شروع شد و پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا ميشد. در انتهاي كانال تعداد زيادي از شهدا كنار هم چيده شده بودند و به راحتي پيكرهاي آنها از كانال خارج ميشد. اما از ابراهيم خبري نبودند.
علي محمودوند كه مسئول گروه تفحص لشگر بود و در والفجر مقدماتي پنج روز در اين كانال در محاصره دشمن قرار داشت، خود را مديون ابراهيم ميدانست و ميگفت:
"كسي نميدونه فكه كجاست و چقدر از بچههاي مظلوم ما توي اين كانالها هستن. خاك فكه بوي غربت كربلا رومي ده". يك روز در حين جستجو، پيكر شهيدي پيدا شد. در وسايل همراه او دفترچه يادداشتي قرار داشت كه بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، در آخرين صفحه اين دفترچه نوشته بود:
"امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم،آب و غذا را جيرهبندي كردهايم، شهدا در انتهاي كانال كنار هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنهات اي پسر فاطمه"
بچهها با خواندن اين دفترچه خيلي منقلب شدند و باز هم به جستجوي خودشان ادامه دادند، اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبري از ابراهيم نبود. يكي از رفقاي ابراهيم كه براي بازديد به فكه آمده بود ضمن بيان خاطراتي گفت:" زياد دنبال ابراهيم نگرديد. او ميخواسته گمنام باشد و بعيده پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور"
***
اواخر دهه هفتاد بار ديگر جستجو در منطقه فكه آغاز شد و باز هم پيكرهاي شهدا از كانالها پيدا شد. اما تقريباً اكثر آنها گمنام بودند. در جريان همين جستجوها بود كه علي محمودوند و مدتي بعد مجيد پازوكي هم به خيل شهدا پيوستند.
پيكرهاي شهداي گمنام به ستاد تفحص رفت و قرار شد در ايام فاطميه و پس از يك تشييع طولاني در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاك ايران به خاك بسپارند.
شبي كه قرار بود پيكر شهداي گمنام در تهران تشييع شود ابراهيم را در خواب ديدم كه با موتور جلوي درب خانه ايستاد و با شور و حال خاصي گفت: "ما هم اومدیم" و شروع كرد به دست تكان دادن.
بار ديگر در خواب مراسم تشييع شهدا را ديدم كه يكي از تابوتهاي شهدا از روي كاميون تكاني خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد و با همان چهره جذاب و هميشگي به ما لبخند زد.
فرداي آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصي به استقبال شهدا رفتند و تشييع با شكوهي برگزار شد و بعد هم شهدا را براي تدفين به شهرهاي مختلف فرستادند.
من فكر ميكنم ابراهيم با خيل شهداي گمنام، در روز شهادت حضرت صديقه طاهره(س) بازگشتند تا غبار غفلت را از چهرههاي ما پاك كند. براي همين بر مزار هر شهيد گمنام كه ميروم به ياد ابراهيم و ابراهيمهاي اين ملت فاتحهاي ميخوانم.
راوی : جوادمجلسي راد ،عباس هادي
يك ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. بچههايي كه با ابراهيم رفاقت داشتند هيچكدام حال و روز خوبي نداشتند. هر جا جمع ميشديم از ابراهيم ميگفتيم و اشك ميريختيم.
براي ديدن جواد به بيمارستان رفتيم، رضا گوديني هم آنجا بود. وقتي رضا را ديدم انگار كه داغش تازه شده باشد بلند بلند گريه ميكرد. بعد گفت:" بچهها دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيست. مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم".
يكي ديگر از بچهها گفت: "ما نفهميديم ابراهيم كي بود. اون بنده خالص خدا بود كه اومد بين ما و مدتي باهاش زندگي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن چيه؟"يكي ديگه گفت: "ابراهيم به تمام معنا يه پهلوان بود، يه عارف پهلوان"
***
پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما ميپرسيد: "چرا ابراهيم مرخصي نميآد؟" با بهانههاي مختلف بحث را عوض ميكرديم و ميگفتيم: "الان عملياته، فعلاً نميتونه بياد تهران و... خلاصه هر روز چيزي ميگفتيم. "
تا اينكه يكبار ديدم مادر آمده داخل اتاق و روبروي عكس ابراهيم نشسته و اشك ميريزه. آمدم جلو و گفتم:"مادر چي شده؟"
گفت: "من بوي ابراهيم رو حس ميكنم. ابراهيم الان توي اين اتاقه، همين جاست و... " وقتي گريهاش كمتر شد گفت: "من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده".
مادر ادامه داد: "ابراهيم دفعه آخر خيلي با دفعات ديگه فرق كرده بود هر چي بهش گفتم: بيا بريم، برات خواستگاري، ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنميگردم. نميخوام چشم گرياني گوشه خونه منتظر من باشه"
چند روز بعد دوباره مادر جلوي عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه ميكرد. ما هم بالاخره مجبور شديم به دايي بگيم به مادر حقيقت را بگويد. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتي قلبي او شديد شد و در سيسييو بيمارستان بستري شد. سالهاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا ميبرديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود و به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام بنشيند، هر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلش را آنجا باز ميكرد و حرف دلش را با شهداي گمنام ميگفت.
راوی : مصطفي تقوائي،محمد حسام
از خبر مفقود شدن ابراهيم يك هفته گذشته. قبل از ظهر آمدم جلوي مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي به هم ريخته بود. هيچكس اين خبر را باور نميكرد، امير هم آمد و داشتيم در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم كه يكدفعه محمد آقا تراشكار آمد پيش ما و بيخبر از همه جا گفت: "بچهها شما كسي رو به اسم ابراهيم هادي ميشناسين؟"
يكدفعه همه ما ساكت شديم باتعجب به همديگر نگاه كرديم و آمديم جلوي محمدآقا و گفتيم: "چي شده؟! چه ميگي؟!" بنده خدا خيلي هول شد و گفت: "هيچي بابا ، برادر خانم من چند ماهه كه مفقود شده و من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم، ببينم اسم اسيرها رو كه پخش ميكنه اسم اون رو ميگه يا نه! ديشب هم داشتم گوش ميكردم كه يك دفعه مجري راديو عراق كه فارسي حرف ميزد برنامهاش رو قطع كرد و موزيك پخش كرد و بعد هم با خوشحالي اعلام كرد كه در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان ايراني در جبهه غرب به اسارت نيروهاي ما درآمده".
داشتيم بال درميآورديم از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال شديم. نميدانستيم چهكنيم. دست و پایمان را گم كرده بوديم. سريع رفتيم سراغ بچههاي ديگر، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري كرد. رضا هوريار هم رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر اسارت رو اعلام كرد. همه بچهها از زنده بودن ابراهيم خوشحال شده بودند.
مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد. در جواب نامه آمده بود كه: "من ابراهيم هادي پانزده ساله اعزامي از نجفآباد اصفهان هستم و شما هم مثل عراقيها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه گرفتهايد".
هر چند جواب نامه آمد ولي بسياري از رفقا تا هنگام آزادي اسرا منتظر بازگشت ابراهيم بودند. بچهها در هيئت هر وقت اسم ابراهيم ميآمد روضه حضرت زهرا (س) ميخواندند و صداي گريهها بلند ميشد.
راوی : علي نصرالله،اكبرنوجوان , حسين اللهكرم
از يكي از مسئولين اطلاعات پرسيدم: "يعني چي گردانها محاصره شدن آخه عراق كه جلو نيومده اونها هم كه توي كانال سوم هستن".
آن فرمانده هم جواب داد: "كانال سومي كه ما تو شناسايي ديده بوديم با اين كانال فرق داره، اين كانال و چند كانال فرعي ديگه رو عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين كانالها درست به موازات خط مرزي بود ولي كوچكتر و پر از موانع. " بعد ادامه داد:
" گردانهاي خطشكن براي اينكه زير آتیش دشمن نباشن رفتن داخل كانال. با روشن شدن هوا تانكهاي عراقي هم جلو اومدن و دو طرف كانال روبستن. عراق هم همين طور داره روي سر اونها آتيش ميريزه".
بعد كمي مكث كرد و ادامه داد: "ميدوني عراق شانزده نوع مانع سر راه بچهها چيده بود . ميدوني عمق موانع نزديك چهار كيلومتر بوده، ميدوني منافقين تمام اطلاعات اين عمليات رو به عراقيها داده بودن."
خيلي حالم گرفته شد ، با بغض گفتم: "حالا بايد چيكار كنيم"
گفت: "اگه بچهها بتونند مقاومت كنند يه مرحله ديگه از عمليات رو انجام ميديم و اونها رو ميياريم عقب" در همين حين بيسيمچي مقر گفت: "از گردانهاي محاصره شده خبر اومده"، همه ساكت شدند، بيسيمچي گفت: "ميگن برادر ياري با برادر افشردي دست داد".
اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان حنظله به شهادت رسيد. عصر همان روز هم خبر رسيد حاج حسيني و ثابتنيا، معاون و فرمانده گردان كميل هم به شهادت رسيدند. توي قرارگاه بچهها همه ناراحت بودند و حال عجيبي در آنجا حاكم بود.
***
بيستم بهمن ماه، بچهها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. صبح، يكي از رفقا را ديدم كه از قرارگاه ميآمد پرسيدم:"چه خبر؟"
گفت: "الان بيسيمچي گردان كميل تماس گرفته بود و گفت شارژ بيسيم من داره تموم ميشه،خيلي از بچهها شهيد شدن، براي ما دعا كنين، به امام هم سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت ميكنيم".
با دلي شكسته و ناراحت گفتم:"وظيفه ما چيه، بايد چيكار كنيم؟"
گفت: "توكل به خدا، برو آماده شو كه امشب مرحله بعدي عمليات آغاز ميشه."
غروب بود كه بچههاي توپخانه ارتش با دقت تمام خاكريزهاي دشمن را زير آتش گرفتند و گردانها بار ديگر حركت خودشان را شروع كردند و تا نزديكي كانال كميل و حنظله پيش رفتند، تعداد كمي از بچههاي محاصره شده توانستند در تاريكي شب از كانال عبور كنند و خودشان را به ما برسانند. ولي اين حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان برگشتيم. در اين حمله و با آتش خوب بچهها بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد.
***
صبح روز بيستويكم بهمن هنوز صداي تيراندازي و شليكهاي پراكنده از داخل كانال شنيده ميشد. به خاطر همين مشخص بود كه بچههاي داخل كانال هنوز مقاومت ميكنند. ولي نميشد فهميد كه پس از چهار روز با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند. غروب امروز پايان عمليات اعلام شد و بقيه نيروها به عقب بازگشتند.
يكي از بچههايي كه ديشب از كانال خارج شده بود را ديدم ميگفت: "نميدوني چه وضعي داشتيم، آب و غذا كه نبود مهمات هم که كم، اطراف كانال هم پُر از انواع مين ، ما هم هر چند دقيقه تيري شليك ميكرديم تا بدونن ما هنوز هستيم. عراقيها هم مرتب با بلندگو اعلام ميكردن "تسليم شويد".
لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود، روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه ميكردم. انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده ميشد. دوست صميمي من ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نميتونستم انجام بدم.آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
***
عراقيها به روز بيستو دو بهمن خيلي حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسيار زياد شده بود به طوري كه خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شده بود و همه رفته بودند عقب.
با خودم گفتم: "شايد عراق ميخواد پيشروي بكنه. اما بعيده، چون موانعي كه به وجود آورده جلوي پيشروي خودش را هم ميگيره".
عصر بود كه حجم آتش كم شد، با دوربين به نقطهاي رفتم كه ديد بهتري روي كانال داشته باشه. آنچه ميديدم باوركردني نبود. از محل كانال سوم فقط دود بلند ميشد و مرتب صداي انفجار ميآمد. سريع رفتم پيش بچههاي اطلاعاتعمليات و گفتم: "عراق داره كار كانال رو يه سره ميكنه"، آنها هم آمدند و با دوربين مشاهده كردند. فقط آتش و دود بود كه ديده ميشد.
اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم :ابراهيم شرايط بسيار بدتر از اين را هم سپري كرده . اما وقتي به ياد حرفهايش قبل ازشروع عمليات افتادم دلم لرزيد.
بچههاي اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربين نگاه ميكردم. نزديك غروب بود. احساس كردم از دور چيزي پيداست و در حال حركت است. با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملاً مشخص بود. سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمين ميخوردند و بلند ميشدند. آنها زخمي و خسته بودند و معلوم بود كه از همان محل كانال ميآيند. فرياد زدم و بچهها را صدا كردم. با آنها رفتيم لب خاكريز و از دور آنها را مشاهده ميكرديم. به بچههاي ديگر هم گفتم تيراندازي نكنيد. میان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند.
به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا ميآييد؟ حال حرف زدن نداشتند يكي از آنها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم. يكي ديگر از شدت ضعف و گرسنگي بدنش ميلرزيد. ديگري تمام بدنش غرق خون بود. كمي كه به حال آمدند گفتند: "از بچههاي كميل هستيم"
با اضطراب پرسيدم: "بقيه بچهها چي شدند؟"
در حالي كه سرش را به سختي بالا ميآورد گفت: "فكر نميكنم كسي غير از ما زنده باشه".
هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسيدم:"اين پنج روز، چه جوري مقاومت كردين؟"
حال حرف زدن نداشت. مقداری مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: "ما كه اين دو روزه زير جنازهها مخفي شده بوديم اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشته بود" دوباره نفسي تازه كرد و با آرامي گفت:"عجب آدمي بود! يه طرف آرپيجي ميزد يه طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت"، يكي ديگر از آن سه نفر پريد تو حرفش و گفت: "همه شهدا رو ته كانال كنار هم ميچيد. آذوقه و آب رو پخش ميكرد، به مجروحها ميرسيد. اصلاً اين پسر خستگي نداشت".
گفتم: "مگه فرماندها و معاونهاي دو تا گردان شهيد نشدن؟ پس از كي داري حرف ميزني؟"
گفت: "يه جووني بود كه نميشناختمش، موهاش كوتاه بود و يه شلور كُردي پاش بود"
يكي ديگر گفت: "روز اول هم يه چفيه عربي دور گردنش بود، چه صداي قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد"
داشت روح از بدنم جدا میشد. سرم داغ شده بود. آب دهانم راقورت دادم. اينها مشخصاتِ ابراهيم بود. با نگراني نشستم و دستهایش را گرفتم و گفتم: "آقا ابرام رو ميگي درسته؟ الان كجاست؟"
گفت: "آره انگار يكي دو تا از بچهها آقا ابراهيم صِداش ميكردن"
دوباره با صداي بلند پرسيدم: "الان كجاست؟"
يكي ديگر از آنها گفت: "تا آخرين لحظه كه عراق آتيش رو سر بچهها ميريخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق نيروهاش رو برده عقب حتما ميخواد كانال رو زير و رو كنه شما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بلند شيد بريد عقب، خودش هم رفت كه به مجروحها برسه و ما اومديم عقب".يكي ديگه گفت: "من ديدم كه زدنش، با همون انفجارهاي اول افتاد روي زمين".
بياختيار بدنم سُست شد. اشك از چشمانم جاري شد. شانههایم مرتب تكان ميخورد. ديگر نميتونستم خودم رو كنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود زورخانه تا گيلان غرب و...
بوي شديد باروت و صداهاي انفجار همه با هم آميخته شده بود. رفتم لب خاكريز و ميخواستم به سمت كانال حركت كنم. يكي از بچهها جلوي من ايستاد و گفت:"چيكار ميكني؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي دارن ميريزن".
آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردن. همه بچهها حال و روز مرا داشتن. خيليها رفقايشان را جا گذاشته بودن. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت:
اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان
صداي گريه بچهها بيشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچهها پخش شد. يكي از رزمندهها كه همراه پسرش در جبهه بود پيش من آمد و گفت: "همه داغدار ابراهيم هستيم. به خدا اگر پسرم شهيد ميشد. اينقدر ناراحت نميشدم . هيچكس نميدونه كه ابراهيم چه انسان بزرگي بود". روز بعد همه بچههاي لشگر را به مرخصي فرستادند. ما هم آمديم تهران، ولي هيچكس جرأت ندارد خبر شهادت ابراهيم را اعلام بكند. اما زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيده.
راوی : علي نصرالله،مجتبي گميني و سعيدقاسمي
يكي از فرماندهان لشگر آمد و براي بچههاي گردانهاي خط شكن كميل وحنظله شروع به صحبت كرد:
"برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت فكه حركت ميكنيم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي جلوي راه شما زده كه مانع عبور بشه. همچنين موانع مختلف رو براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده. اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانالها، عمليات شروع میشه. با استقرار شما در اطراف پاسگاههاي مرزي طاووسيه و رُشيديه مرحله اول كار انجام خواهد شد و بچههاي تازه نفس لشگر سيدالشهدا از كنار شما عبور خواهند كرد و براي بقيه عمليات به سمت شهر العماره عراق ميروند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد"
و بعد هم در مورد نحوه عمليات و موانع و ميدانهاي مين و راههاي عبور صحبت كرد و گفت:" مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين وسيع مين خواهد بود كه انشاءالله همه شما ششصد نفر كه خطكشن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد".
صحبتهايش كه تمام شد ابراهيم شروع به مداحي كرد ولي نه مثل هميشه، خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت. روضه حضرت زينب (س)را شروع كرد و بعد هم شروع به سينهزني كرد. اولين بار بود كه اين بيت زيبا راميشنيدم:
امان از دل زينب چه خون شد دل زينب
و بچهها هم با سينهزني جواب ميدادند. بعد ابراهيم از اسارت حضرت زينب و شهادت شهداي كربلا روضه خواند. در پايان هم گفت: "بچهها امشب يا به ديدار يار ميرسيد يا بايد مانند عمه سادات اسارت رو تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد"(عجيب بود كه تقريبا همه بچههاي گردان هاي كميل وحنظله كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير)
بعد از مداحي عجيب ابراهيم بچهها در حالي كه صورتهايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاءرا خوانديم و حركت نيروها آغاز شد. من هم با ابراهيم يكي از پلهاي سنگين و متحرك را روي دست گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم.
از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم و نميخوام يك لحظه از او جدا شم.
***
حركت بر روي خاك رملي منطقه فكه بسيار زجرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيست كيلو براي هر نفر، ما هم كه جداي از وسايل يك پل صد كيلوئي را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم. همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدانهاي مين آماده شده بود حركت ميكرديم.
بعد ازحدود دوازده كيلومتر پيادهروي در جنوب فكه ، رسيديم به اولين كانال ، بچهها ديگر رمقي براي راه رفتن نداشتند. ساعت نه و نيم شب هجدهم بهمنماه بود و با گذاشتن پلهاي متحرك و نردبان از عرض كانال عبور كرديم. سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود و عراقيها حتي گلولهاي شليك نميكردند.
يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم و آن را هم سپري كرديم و با بيسيم به فرماندهي اطلاع داده شد. چند دقيقهاي نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم. ابراهيم هنوز داشت در كنار كانال دوم بچهها را كمك ميكرد و آنها را عبور ميداد. خيلي مواظب بود كسي به اطراف نرود چون در اطراف كانالها پر از ميادين مين و موانع مختلف بود.
خبر رسيدن به كانال سوم يعني قرار گرفتن در كنار پاسگاههاي مرزي و شروع عمليات، اما فرمانده گردان بچهها را نگه داشت و گفت: "طبق آنچه که در نقشه است. بايد حدود يك ربع راه ميرفتيم. اما خيلي عجيبه، هم زود رسيديم و هم از پاسگاهها خبري نيست!"
تقريباً همه بچهها از كانال دوم عبور كرده بودند كه يكدفعه آسمان فكه مانند روز روشن شد. دشمن مثل اينكه با تمام قوا منتظر ما بوده شروع به شليك كرد. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دست قرار داشت.آنها از سه طرف به سوي ما شليك ميكردند. بچهها هيچكاري نميتوانستند انجام دهند موانع خورشيدي و ميادين وسيع مين جلوي هر حركتي را از بچهها گرفته بود.
تعداد كمي از بچهها وارد كانال سوم شدند و بسياري از بچهها هم كه در ميان خاكهاي رملي گير كرده بودند به اين طرف و آن طرف ميرفتند. بعضی از بچهها با عبور از موانع خورشيدي ميخواستند داخل دشت سنگر بگيرند كه با انفجار مين به شهادت رسيدند. ابراهيم كه ميدانست اطراف مسير پر از انواع مين هاست، به سمت كانال سوم ميدويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نميداد. همه روي زمين خيز برداشته بودن و هيچ كاري نميشد انجام بديم. توپخانه عراق كاملاً ميدانست ما از چه محلي عبور ميكنيم و دقيقاً همان مسير را ميزد. همه چيز به هم ريخته بود، هر كس به سمتي ميدويد. ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانالها بود.
در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم. تا كانال سوم جلو رفتم اما نميشد كسي را پيدا كرد. يكي از بچهها كه من را شناخته بود گفت: "دنبال كي ميگردي؟". پرسيدم: "ابراهيم رو نديدي؟"
گفت: "چند دقيقه پيش از اينجا رد شد"
همين طور كه اين طرف و آن طرف ميرفتم يكي از فرماندهها را ديدم كه من را شناخت و گفت: "اخوي يه كاري بكن، سريع برو توي معبر و بچههايي كه توي راه موندن و زنده هستن، ببرشون عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد".
طبق دستور فرمانده بچههايي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروحها را كمك كردیم و رسانديم عقب، اين كار دو، سه ساعتي طول كشيد. اما وقتي ميخواستم برگردم، بچههاي لشگر جلويم را گرفتند و گفتند: "نميشه برگردي" با تعجب پرسيدم: "چرا؟" گفتن:
"دستور عقبنشيني صادر شده. تو هم فايده نداره بري، چون بچههاي ديگه هم تا صبح برميگردن عقب."
***
فردا صبح، وقتي هوا در حال روشن شدن بود از همه بچهها سراغ ابراهيم را ميگرفتم.اما كسي خبري نداشت. خسته ونا اميد شده بودم. دقايقي بعد مجتبي را ديدم كه با چهرهاي خاك آلود وخسته از سمت خط برميگشت. با نااميدي پرسيدم:" مجتبي، ابراهيم رو نديدي ؟"
همينطور كه به سمت من ميآمدگفت: "يك ساعت پيش با هم بوديم. " با خوشحالي از جا پريدم و آمدم جلو وگفتم: خُب، الان كجاست؟ ادامه داد:" بهش گفتم دستور عقبنشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب. هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم. "
اما ابراهيم گفت:"بچهها توي كانالها موندن. من چه جوري بيام عقب، من ميرم پيش اونها اگه شد همه با هم برميگرديم عقب"مجتبي ادامه داد:
"همين طور كه داشتم با ابراهيم حرف ميزدم ديديم يک گردان از لشگر عاشورا به سمت ما ميياد و هيچ جان پناهي نداره. ابراهيم سريع با فرمانده اونها صحبت كرد و خبر عقبنشيني رو به اونها داد. من هم چون مسير را بلد بودم با اونها فرستاد عقب، خودش هم يک آرپيجي با چند تا گلوله از اونها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم."
ساعت ده صبح ، قرارگاه لشگر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خيليها ميگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفتهاند.
راوی : علي صادقي ،علي مقدم و علي نصرالله
اواسط بهمن ماه و ساعت 9 شب بود. ديدم يكي داره از توي كوچه داد ميزنه: "حاج علي خونهاي؟" اومدم لب پنجره و ديدم ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه ايستادهاند. آمدم دم در و با خوشحالي ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم و آمديم داخل خانه، هوا خيلي سرد بود و من تنها بودم
گفتم:" داش ابرام شام خوردي" گفت: "نه، زحمت نكش"
گفتم: " تعارف نكن ميخوام تخم مرغ درست كنم" و بعد هم شام مختصري رو آماده كردم. شام كه خورديم گفتم: "امشب بچههام نيستن اگه كاري ندارين همين جا بمونين. كرسي هم به راهه لااقل يه كمي استراحت كنين"ابراهيم و علي هم قبول كردند.
بعد هم با خنده گفتم: "راستي داش ابرام توي اين سرما سردت نميشه با شلوار كردي راه ميري؟"
او هم خنديد وگفت: "نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!" و بعد سه تا از شلوارها رو درآورد و رفت زيركرسي و من هم شروع كردم با علي صحبت كردن.
نفهميدم ابراهيم خوابش برد يا نه، ولي يكدفعه ديدم از چا پريد و تو صورتم نگاه كرد و بيمقدمه گفت:
"حاج علي، جون من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟" توقع اين سئوال رو نداشتم چند لحظهاي تو صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: "بعضي از بچهها موقع شهادت حالت عجيبي پيدا ميكنن ولي تو هميشه اين حالت رو داري ".
چند دقيقهاي سكوت فضاي اتاق رو گرفت. بعد ابراهيم بلند شد و به علي هم گفت:"پاشو بايد سريع بريم" گفتم:"ابرام جون كجا داري ميري؟"
گفت: "بايد سريع بريم مسجد و بعد شلوارهاش رو پوشيد و راه افتادن".
آن شب ابراهيم رفت مسجد و با بچهها خداحافظي كرد و آخر شب هم رفت خانه و با مادرش صحبت كرد و از او خواهش كرد برايش دعا كند. فردا صبح هم راهي منطقه شد.
***
ايندفعه از مسائل مختلف كمتر حرف ميزد و بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. وقتي هم رسيديم منطقه خبردار شديم بچهها مشغول مانورهاي عملياتي هستند ما هم يك راست رفتيم پيش حاج اكبر و با او رفتيم پيش بچههاي اطلاعات و عمليات. بچهها با شنيدن بازگشت ابراهيم جان تازه گرفته بودند. همه ميآمدند و با او دست و روبوسي ميكردند. يك لحظه چادر خالي نميشد. مرتب بچهها ميآمدند و ميرفتند.
بعد هم حاج حسين آمد. حاجي هم از اينكه ابراهيم آمده بود، خيلي خوشحال شد و بعد از سلام و احوالپرسي شروع كرد با ابراهيم صحبت كردن.
بچهها دائم به اونها سر ميزدند و يك لحظه اطراف ابراهيم خالي نبود اما وقتي بچهها رفتند و چادر خلوت شد. ابراهيم پرسيد:
"حاج حسين بچهها همه مشغولن خبريه؟!"
حاجي هم گفت: "فردا حركت ميكنيم واسه عمليات. اگه با ما بيائي كه خيلي خوشحال ميشيم "
حاجي ادامه داد: "براي عمليات جديد بايد بچههاي اطلاعات رو بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه".
و بعد ليستي رو گذاشت جلوي ابراهيم و گفت: "نظرت در مورد اين بچهها چيه؟" ابراهيم ليست رو نگاه كرد و يكييكي نظر داد.
بعد ابراهيم پرسيد:"خُب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه جوريه؟ "
حاجي هم گفت:"الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدن و هر سه تا لشكر يه سپاه رو تشكيل ميدن. حاج همت هم شده مسئول سپاه يازده قدر كه لشگر حضرت رسول هم تحت پوشش اين سپاهه ، كار اطلاعات يازده قدر رو هم به ما سپردن".
***
عصر همان روز ابراهيم رفت پيش رفقاي قديمي و شروع كرد به حنا بستن، موهاي سرش رو هم كوتاه كرد و ريشهایش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتيتر شده بود. بعد باهم رفتيم به يكي از ديدگاههاي منطقه وابراهيم با دوربين مخصوص، منطقه عملياتي رو مشاهده كرد. بعدهم يه سري مطلب رو روي كاغذ نوشت.
تو همين حين يه سري از بچهها آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش!ما هم ميخوايم ببينيم. ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد :" مگه اينجا سينماس! ما برا فردا بايد دنبال راهكار باشيم و مسيرها روببينيم."
بعد هم با عصبانيت آنجا را ترك كرد. وقتي برميگشتيم گفت: نميدونم چرا اينقدر دلشوره دارم. گفتم: "چيزي نيست، ناراحت نباش"بعد با هم رفتيم پيش يكي از فرماندههاي سپاه قدر و ابراهيم گفت:
"حاجي، اين منطقه حالت عجيبي داره. تمام اين منطقه خاك رملي داره، نيرو نميتونه تو اين دشت حركت كنه. عراق هم كه اين همه موانع درست كرده. به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟ اون فرمانده هم گفت:" ابرام جون دستور فرماندهيه، به قول حضرت امام ما مامور به انجام تكليف هستيم، نتيجهاش با خدا"
***
فردا عصر بچههاي گردانها آماده شدند و فقط از لشگر 27 حضرت رسول (ص) يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند. همه آماده حركت به سمت فكه بودند. از دور ابراهيم را ديدم كه به سمت ما ميآمد. با ديدن چهره ابراهيم خيلي دلم لرزيد جمال زيباي او ملكوتيتر شده بود. صورتش سفيدتر از هميشه، چفيهاي عربي و بلند انداخته بود و اوركت زيبايي پوشيده بود. آمد پيش ما و با بچهها دست داد، من هم كشيدمش كنار و گفتم: "داش ابرام خيلي نوراني شدي".
نفس عميقي كشيد و با حسرت گفت: "روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بودم ولي بعدش گفتم خوش به حالش كه با شهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعي از دنيا بره. اصغر وصالي ، علي قرباني ، قاسم تشكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتن، يه طوري شده كه تو بهشت زهرا بيشتر از تهرون رفيق داريم" دوباره مكثي كرد و گفت:
"خرمشهر هم كه آزاد شد. من ميترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم، من نميدونم بعد از جنگ چه وضعي پيش مياد و چي ميشه. هرچند توكل ما به خداست"بعد نفس عميقي كشيد وگفت: خيلي دوست دارم شهيد بشم اما، خوشگلترين شهادت رو ميخوام! با تعجب نگاش ميكردم وهيچي نمي گفتم. ابراهيم در حالي كه قطرات اشك از گوشه چشمش جاري شده بود ادامه داد:خوشگلترين شهادت، شهادتيه كه جائي بموني كه دست احدي بهت نرسه وكسي تو رو نشناسه. خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره.
گفتم: "داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن خيلي دلم گرفت" و بعد بحث رو عوض كردم و گفتم: "حاج حسين گفته: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره هر جا هم كه احتياج شد كمك ميكني".
گفت: "نه، من ميخوام با بسيجيها باشم"، بعد هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خط شكن كه داشتند آخرين آرايش نظامي را پيدا ميكردند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگر احتياج شد از عراقيها ميگيريم!
حاج حسين داشت از دور ما را ميديد. به طرفش رفتيم. حاجي هم محو چهره ابراهيم شده بود. به محض اينكه به او رسيديم بياختيار ابراهيم را در آغوش گرفت و چند لحظهاي در اين حالت بودند. انگار ميدانستند اين آخرين ديدار آنهاست. بعد هم ابراهيم ساعتش رو باز كرد و گفت:" حسين اين يادگار مال شما".
حاج حسين كه اشك تو چشماش حلقه زده بود گفت:" نه ابرام جون باشه پيش خودت، احتياجت ميشه" ابراهيم با آرامش خاصي گفت: "نه من ديگه بهش احتياج ندارم".
حاجي هم كه خيلي منقلب شده بود گفت: "ابرام جان، دو تا راهكار عبوري داريم كه بچهها از اونها عبور ميكنن من ميخوام با يه سري از فرماندهها از راهكار اول برم، تو هم با ما بيا"
ابراهيم گفت:"اجازه بده من از راهكار دوم برم و پيش بچههاي بسيجي باشم. مشكلي كه نداره ؟"
حاجي هم گفت: "نه، هر طور راحتي".
ابراهيم از آخرين تعلقات مادي جدا شد. بعد هم رفت پيش بچههاي گردانهائي كه خطشكن عمليات بودن و كنار آنها نشست.
راوی : جواد مجلسي،محمدهورتهم
چند هفتهاي است كه با ابراهيم در تهران هستيم، بعد از عمليات زينالعابدين و مريضي ابراهيم و مراجعت او به تهران هر شب بچهها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشه، آنجا پر از بچههاي هيئتي و بچههاي رزمنده است.
اما حال و هواي ابراهيم خيلي عجيبتر از قبل است ديگر از آن حرفهاي عوامانه و شوخيها و خندههاي هميشگي كمتر ديده ميشود. البته از ابتداي سال اين حالت در ابراهيم ديده ميشد ولي اين اواخر روز به روز بيشتر شده. اكثر بچهها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند. ابراهيم ريشهايش را كوتاه كرده بود ولي با اين حال هنوز نورانيت چهرهاش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه يك آرزوي ديرينه در بين همه بچهها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. يكبار در تاريكي شب با هم قدم ميزديم كه پرسيد: "ميدوني آرزوي من چيه؟" گفتم:" خُب حتماً شهادته؟!"
خنديد و بعد از چند لحظه سكوت گفت : "شهادت ذرهاي از آرزوي منه، من ميخوام هيچي از من نمونه و مثل اربابمون امام حسين (ع) قطعهقطعه بشم. اصلاً نميخوام جنازهام برگرده"، بعد ادامه داد:
"دلم ميخواد گمنام بمونم و جنازم برنگرده". البته دليل اين حرفش رو قبلاً شنيده بودم، ميگفت:"چون مادر سادات قبر نداره، نميخوام من هم قبر داشته باشم".
***
حال و هواي ابراهيم توي دي ماه شصت و يك خيلي عجيب بود. يك بار آمد پيش بچههاي زورخانه و همه رو براي ناهار دعوت كرد منزلشان
قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد و ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نيست و تمام وجودش در ملكوت سير ميكند. بعد از نماز هم شروع كرد با صداي زيبا دعاي فرج را خواندن. يكي از رفقا برگشت به طرف من و گفت:"ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطوري نماز بخونه و اينقدر اشك بريزه".
هر جا هم هيئت ميرفتيم، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره(س) بود و در ادامه ميگفت: "به ياد همه شهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارن" و هميشه توي هيئت از جبههها و رزمندهها ياد ميكرد.
راوی :جواد مجلسي راد
پائيز سال61 ابراهيم بعد از سپري كردن دوره نقاهت به جبهه آمد. معمولاً هر جايي كه ابراهيم ميرفت با روي باز از او استقبال ميكردند. بسياري از فرماندهان از دلاوري و شجاعتهاي ابراهيم شنيده بودند. يكبار هم به گردان ما، يعني گردان آرپيجي زنها اومد و با من شروع به صحبت كرد. صحبت من با ابراهيم طولاني شد و بچهها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: "جواد كجا بودي؟"
گفتم: "يكي از رفقا اومده بود با من كار داشت و الان با ماشين داره ميره." برگشت و نگاه كرد و گفت: "اسمش چيه؟" گفتم:"ابراهيم هادي"
يكدفعه با تعجب گفت: "اين آقا ابرام كه ميگن همينه؟!"
گفتم:"آره چطور مگه؟"
همينطور كه به حركت ماشين نگاه ميكرد گفت:" اينكه از قديمياي جنگه چطور با تو رفيق شده".
با غرور خاصي گفتم: " خُب ديگه، بچه محل ماست"
بعد از چند لحظه مكث برگشت و گفت: "اگه ميتوني بيارش تو گردان براي بچهها صحبت كنه" من هم كلاس گذاشتم و گفتم:
"سرش شلوغه، اما بهش ميگم ببينم چي ميشه".
دفعه بعد كه براي ديدن ابراهيم به مقر اطلاعات و عمليات رفتم، پس از حال و احوالپرسي و صحبت گفت: "صبركن تا محل گردان تو رو برسونم و با فرمانده شما صحبت كنم"، بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم. توي راه به يك آبراه رسيديم كه هميشه هر وقت با ماشين از اونجا رد ميشديم، گير ميكرديم. گفتم: "آقا ابرام برو از بالاتر بيا، اينجا گير ميكني"
گفت:"وقتش رو ندارم، از همين جا رد ميشيم"
گفتم: "اصلاً نميخواد بياي، تا همين جا هم دستت درد نكنه من بقيهاش رو خودم ميرم".
گفت: "بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم" و حركت كرد.
به خودم گفتم:" چه جوري ميخواد از اين همه آب رد بشه!" بعد تو دلم خنديدم و گفتم: "چه حالي ميده گير كنه و يه خورده حالش گرفته بشه". اما ابراهيم يه الله اكبر بلند و يه بسمالله گفت و با دنده يك از اونجا رد شد. به طرف مقابل كه رسيديم گفت:
"ما هنوز قدرت الله اكبر رو نميدونيم، اگه بدونيم خيلي از مشكلات حل ميشه".
***
گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم رو بدست آورده بود، تا اينكه موقع حركت به سمت منطقه سومار شد. سر سه راهي ايستاده بودم. ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب ميام پيش شما، من هم منتظرش بودم. گردان ما در حال حركت بود و من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه ميكردم. تا اينكه ابراهيم از دور آمد.
بر خلاف هميشه كه با شلوار كردي و بدون اسلحه ميآمد اين دفعه با لباس پلنگي يكدست و پيشانيبند و اسلحه كلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: "آقا ابرام اسلحه به دست شدي؟"
خنديد و گفت: "اطاعت از فرماندهي واجبه، منم چون فرمانده دستور داده اين طوري اومدم ". بعد گفتم: "آقا ابرام اجازه ميدي منم با شما بيام؟" گفت:" نه شما با بچههاي خودتون حركت كن و برو، منم دنبال شما هستم و همديگر رو ميبينيم".
چند كيلومتر راه رفتيم تا اينكه در تاريكي شب به مواضع دشمن رسيديم. كمي استراحت كرديم و من كه آرپيجي زن بودم به همراه فرمانده خودمان تقريباً جلوتر از بقيه راه افتاديم. حالت بدي بود اصلاً آرامش نداشتم. سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود. ما از داخل يك شيار باريك با شيب خيلي كم به سمت نوك تپه حركت ميكرديم. در بالاي تپه سنگرهاي عراقي كاملاً مشخص بود و من وظيفه داشتم به محض رسيدن آنها را بزنم.
يك لحظه به اطراف نگاه كردم در دامنه تپه در هر دو طرف سنگرهائي به سمت نوك تپه كشيده شده بود انگار عراقيها ميدانستند ما از اين شيار عبور ميكنيم. آب دهانم را قورت دادم و طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند نشود، بقيه هم مثل من بودند.
نفس در سينههاحبس شده بود. هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم كه يك دفعه منوري بالاي سر ما شليك شد. بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين، درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك و يا گلولهاي به سمت ما ميآمد و صداي ناله بچهها را بلند ميكرد. در آن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام بدهيم. دوست داشتم زمين باز ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خود ميديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو آمد و پاي مرا گرفت. سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد، چهرهايكه ميديدم، چهره نوراني ابراهيم بود.
يكدفعه گفت:" جواد تويي؟" و بعد آرپيجي را از من گرفت و جلوتر رفت. بعد هم از جا بلند شد و فرياد زد: "شيعههاي اميرالمؤمنين بلند شين، دست مولا پشت سر ماست" و بعد با يه اللهاكبر آرپيجي رو شلیک کرد و سنگر مقابل را كه بيشترين تیراندازی را ميكرد منهدم نمود. بچهها همه روحيه گرفتند. من هم داد زدم "الله اكبر" بقيه هم از جا بلند شدند و شليك كردند. تقريباً همه عراقيها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده.
كار تصرف تپه مهم عراقيها خيلي سريع انجام شد و عراقيهاي زيادي اسير شدند. بقيه بچهها هم به حركت خودشان ادامه دادند. من هم با فرمانده جلو ميرفتيم. در بین راه به من گفت: "بيخود نيست كه هر فرماندهي دوست داره با ابراهيم همراه باشه. عجب شجاعتي داره !"
نيمههاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: "نظر عنايت مولا رو ديدي؟ ديدي فقط يه اللهاكبر احتياج بود تا دشمن فرار بكنه".
***
عمليات در محور ما تمام شد و بچههاي همه گردانها به عقب برگشتند اما بعضی از گردانها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشته بودند. ابراهيم وقتي با فرمانده يكي از آن گردانها صحبت ميكرد. داد ميزد و خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت ابراهيم رو نديده بودم. ميگفت: "شما كه ميخواستين برگردين و نيرو و امكانات داشتين. چرا به فكر بچههاي گردانتان نبودين چرا مجروحها رو جا گذاشتين، چرا خوب نگشتين و..."
براي همين با مسئول محور كه از رفقاي خودش بود هماهنگ كرد و با جواد افراسيابي و چند تا از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند و تعدادي از مجروحين و شهداي باقيمانده رو طي چند شب به عقب انتقال دادند. دشمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم رو انجام دهد.
ابراهيم و جواد توانستند تا شب بيست و يك آذرماه 61 هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج و به عقب منتقل كنند. حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري يك سنگر عراقي با شگردي خاص به عقب منتقل كردند.
ابراهيم وقتي پيكرهاي شهدا رو به عقب منتقل كرد در عين خستگي خيلي خوشحال بود. ميگفت: "ديگه شهيد يا مجروحي تو منطقه دشمن نبود. هر چی بود آورديم". بعد گفت:" امشب چقدر چشمهاي منتظر رو خوشحال كرديم. مادر هر كدوم از اين شهدا كه سر قبر بچههاشون برن ثوابش براي ما هم هست".
من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم:"آقا ابرام يه سئوال دارم: خودت چرا دعا ميكني كه گمنام باشي ؟"
انگار كه منتظر اين سئوال نبود، يه لحظه سكوت كرد و گفت: "من مادرم رو آماده كردم. گفتم منتظر من نباشه حتي گفتم برام دعا بكنه كه گمنام شهيد بشم"، ولي باز جوابي رو كه ميخواستم نگفت.
ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كسالت پيدا كرد و به تهران آمد و چند هفتهاي تهران بود و فعاليتهاي مذهبي و فرهنگي رو ادامه داد.
راوی :مرتضي پارسائيان،جواد مجلسي محمدجوادشيرازي
ابراهيم در دوران نقاهت و زماني كه در تهران حضور داشت پيگير مسائل آموزش و پرورش بود و در دورههاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت را در همان دوران كوتاه انجام داد.
يك روز ابراهيم را ديديم كه با عصای زير بغل از پلههاي اداره كل آموزش و پرورش بالا و پايين ميرود. آمدم جلو و سلام كردم و گفتم:"آقا ابرام چي شده؟ اگه كاري داري بگو من انجام ميدم".
گفت:"نه، كار خودمه" و بعد چند تا اتاق رفت و امضا گرفت و كارش را تمام كرد. وقتي ميخواست از ساختمان خارج شود پرسيدم: "اين برگه چي بود كه اينقدر به خاطرش خودت رو اذيت كردي؟"
گفت: "يه بنده خدا دو سال معلم بوده اما هنوز مشكل استخدام داره.كار اون رو انجام دادم"
پرسيدم: "از بچههاي جبهه است ؟"
گفت: "نميدونم، فكر نكنم. اما از من خواست براش اين كار رو انجام بدم. من هم ديدم اين كار از دست من ساخته است براي همين اومدم دنبال كارش". بعد ادامه داد: "آدم هر كاري كه ميتونه بايد براي بندههاي خدا انجام بده، مخصوصاً اين مردم خوبي كه داريم، هر كاري كه از دستمون بَر بياد بايد براشون انجام بديم. نشنيدي كه حضرت امام فرمود: مردم ولي نعمت ما هستن"
***
تقريباً در محل، ابراهيم را همه ميشناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش ميشد. هميشه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچههايي كه از جبهه ميآمدند قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند.
يك روز صبح كه امام جماعت مسجد محمديه(شهدا) نيامده بود. مردم به اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. وقتي حاج آقا مطلع شد خيلي خوشحال شد و گفت: "بنده هم اگر بودم افتخار ميكردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخونم."
***
يك روز ابراهيم را ديدم كه با عصای زير بغل در كوچه راه ميرفت چند دفعهاي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت، رفتم جلو و پرسيدم: "چيزي شده آقا ابرام؟"
اول جواب نميداد ولي با اصرار من گفت: "هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندههاي خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده بود مشكلش رو حل ميكرديم اما امروز از صبح تا حالا كسي به من مراجعه نكرده.
ميترسم نكنه كاري كرده باشم كه خدا توفيق خدمت رو از من گرفته باشه".
راوی : مرتضي پارسائيان و جواد مجلسيراد(به نقل از شهيد هادي
همه گردانها از محورهاي خودشان پيشروي كرده بودند. ما هم بايد از مواضع مقابلمان و سنگرهاي اطرافش عبور ميكرديم. اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شده بود.
در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سختتر شده بود. يه تيربار عراقي از داخل يه سنگر مرتب شليك ميكرد و اجازه حركت رو به هيچ يك از نيروها نميداد. ما هم هر کاری كرديم نتوانستيم سنگر بتوني تيربار رو بزنيم.
ابراهيم رو صدا كردم و سنگر تيربار رو از دور نشون دادم. خوب كه نگاه كرد گفت: "تنها راه چاره نزديك شدن و پرتاب نارنجك توي اون سنگره" و بعد دو تا نارنجك از من گرفت و سينهخيز به سمت سنگرهاي جلويي رفت و من هم به دنبال او راه افتادم.
من در يكي از سنگرها پناه گرفتم و ابراهيم را كه جلوتر ميرفت نگاه ميكردم. ابراهيم موقعيت مناسبي را در يكي از سنگرهاي نزديك تيربار پيدا كرد ولي اتفاق عجيبي افتاد.
يك بسيجي كم سن و سال كه حالت موجگرفتگي پيدا كرده بود اسلحه كلاش خودش رو روي سينه ابراهيم گذاشته بود و مرتب داد ميزد:
"ميكُشمت عراقي!"
ابراهيم هم همينطور كه نشسته بود دستهاش رو بالا گرفت و هيچ حرفي نميزد. نفس در سينه همه حبس شده بود. واقعاً نميدانستيم چكار كنيم. چند لحظه گذشت و صداي تيربار قطع نميشد.
آهسته و سينهخيز به سمت جلو رفتم و خودم رو به اون سنگر رساندم. فقط دعا ميكردم و ميگفتم خدايا خودت كمك كن. ديشب تا حالا با دشمن مشكل نداشتيم. اما حالا اين وضع بوجود آمده.
يكدفعه ابراهيم يه كشيده تو صورت اون بسیجی زد و اسلحه رو از دستش گرفت. بعد هم اون بسیجی رو بغل كرد. اون جوان كه انگار تازه به حال خودش اومده بود گريه ميكرد. ابراهيم من رو صدا زد و بسیجی رو به من تحويل داد و گفت: "تا حالا تو صورت كسي نزده بودم. اما اينجا لازم بود".بعد هم خودش به سمت تيربار رفت.
نارنجك اول را انداخت ولي فايدهاي نداشت. بعد بلند شد و به سمت بيرون سنگر دويد و نارنجك دوم رو پرتاب كرد.لحظهاي بعد سنگر تيربار منهدم شد و بچهها با فرياد "الله اكبر" از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچهها نگاه ميكردم كه يك دفعه با اشاره يكي از بچهها برگشتم و به بيرون سنگر نگاه كردم.
به يكباره رنگم پريد و لبخند بر لبانم خشك شد. ابراهيم غرق خون روي زمين افتاده بود. اسلحهام را انداختم وبه سمت او دويدم. درست در همان لحظه انفجار يك گلوله به صورت (داخل دهان) و يك گلوله به پشت پاي ابراهيم اصابت كرده بود و خون شديدي از او ميرفت و تقريباً بيهوش روي زمين افتاده بود.
داد زدم: "ابراهيم!" و بعد با كمك يكي ديگر از بچهها و با يك ماشين، ابراهيم و چند مجروح ديگه رو به بهداري ارتش در دزفول رسانديم. ابراهيم تا آخرين مرحله كارِ گردان حضور داشت و با تصرف سنگرهاي پاياني دشمن در آن منطقه مورد اصابت قرار گرفت.
بین راه دائماً گريه ميكردم و ناراحت بودم که: "نكنه ابراهيم... نه، خدا نكنه"، از طرفي ابراهيم در شب اول عمليات هم مجروح شده بود و خون زيادي از بدنش رفته بود و حالا معلوم نيست كه بتونه مقاومت كنه.
دكتر بهداري دزفول گفت: "گلولهاي كه توي صورت خورده با عبور از دهان به طرز معجزهآسائي از گردن خارج شده اما به جايي آسيب نرسونده، اما گلولهاي كه به پا اصابت كرده قدرت حركت رو گرفته و استخوان پشت پا رو شكسته. لذا براي معالجه بايد ايشون رو به تهران بفرستيم. از طرفي زخم پهلوي او هم باز شده و خونريزي داره و احتياج به مراقبتهاي ويژه داره".
ابراهيم به تهران منتقل شد و يكي دو ماه در بيمارستان نجميه بستري بود، چندين عمل جراحي روي ابراهيم انجام شد و چند تركش ريز و درشت رو هم از بدنش خارج كردند. ابراهيم در مصاحبه با خبرنگاري كه در بيمارستان به سراغ او آمده بود گفت:
"در فتحالمبين ما عمليات نكرديم! ما فقط راهپيمايي ميكرديم و شعارمان يا زهرا(ع)بود. آنجا هر چه كه بود نظر عنايت خود خانم حضرت صديقه طاهره (س) بود.
يا وقتي در مورد رسيدن به توپخانه دشمن از ابراهيم سئوال شد جواب داد:
"وقتي تو بيابون بچهها رو به اين طرف و آن طرف ميبرديم و همه خسته شده بودن. توسل پيدا كردم به امام زمان (عج) و از خود حضرت خواستم راه رو به ما نشون بده. وقتي سر از سجده برداشتم ديدم بچهها آرامش عجيبي دارند و اكثراً خوابيدهاند نسيم خنكي هم ميوزيد.
من در مسير آن نسيم حركت كردم. چيز زيادي نرفتم كه به خاكريز اطراف مقر توپخانه رسيدم و اگر بچههايي كه حمله را شروع كردند شليك نميكردند ميتوانستيم همه عراقيها را بدون شليك حتي يك گلوله اسير بگيريم".در پايان هم وقتي خبرنگار گفته بود: آيا پيامي براي مردم داريد؟ گفت:
"ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود ميزنند و براي رزمندگان ميفرستند.خود من بايد بدنم تكهتكه شود تا بتوانم نسبت به اين مردم اداي دِين كنم. "
ابراهيم به خاطر شكستگي استخوان پا قادر به حركت نبود و پس از مدتي بستري شدن در بيمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از ميادين نبرد دور بود اما در اين مدت از فعاليتهاي اجتماعي و مذهبي در بين بچههاي محل و مسجد غافل نبود.
راوی : حسين الله كرم، علي مقدم و مصاحبه ابراهيم با مجله پيام انقلاب
وقتي به خوزستان رسيديم به زيارت حضرت دانيال نبي(ع) و علي ابن مهزيار در شهر شوش رفتيم. آنجا بود كه خبردار شديم كليه نيروهاي داوطلب (كه حالا به نام بسيجي معروف شدهاند) در قالب گردانها و تيپهاي رزمي تقسيمبندي شده و جهت عمليات بزرگي آماده ميشوند.
در حين زيارت، حاج علي فضلي را ديديم. ايشان هم با خوشحالي از ما استقبال كرد و ضمن شرح تقسيم نيروها، ما رو به همراه خودش به تيپ المهدي(عج) برد. در تيپ المهدي چندين گردان نيروي بسيجي و چند گردان سرباز حضور داشت و حاج حسين هم بچههاي اندرزگو رو بين گردانها تقسيمكرد. بيشتر بچههاي اندرزگو مسئوليت شناسايي و اطلاعات گردانها رو به عهده گرفتند. رضا گوديني با يكي از گردانها بود و جواد افراسيابي با يكي ديگراز گردانها و ابراهيم به گرداني رفت كه علي موحد مسئوليت آن را به عهده داشت . كار آمادگي نيروها خيلي سريع انجام شد.
روز اول فروردين سال شصت و يك عمليات فتحالمبين با رمز يا زهرا (س) آغاز شد. عصر همان روز از طرف سپاه، مسئولين و معاونين گردانها رو به منطقهاي بردند و از فاصلهاي دور منطقه عملياتي ونحوه كار را توضيح دادند، سختترين قسمت كار تيپ، به گردان علي موحد واگذار شده بود و آن تصرف موقعيت توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود.
با نزديك شدن غروب روز اول فروردين، جنب و جوش نيروها بيشتر شده بود. با اقامه نماز مغرب و عشاء حركت نيروها آغاز شد. حركت طولاني نيروها در دشت و نبود راهنماي صحيح و خستگي بچهها باعث شد كه آن شب به خط دشمن نزنند و فقط در منطقه عملياتي و در جاي امن مستقر شوند. در همان شب ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شد. بچهها هم او را سريع به عقب منتقل كردند.
صبح وقتي ميخواستند ابراهيم را با هواپيما به يكي از شهرها انتقال دهند با اصرار از هواپيما خارج شد و با پانسمان و بخيه كردن زخم در بهداري، دوباره به خط و به جمع بچهها برگشت.
شب دوم دوباره حركت نيروها آغاز شد و ابراهيم به همراه بچهها جلو رفت.گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها حركت ميكردند و پشت سرشان علي موحد و ابراهيم و بعد هم بقيه نيروها قرار داشتند.
اين بار هم هر چه رفتند به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيدند. پس از طي بيش از شش كيلومتر راه خسته و كوفته در يك منطقه در ميان دشت توقف كردند. علي موحد و ابراهيم كمي به اين طرف و آن طرف رفتند ولي اثري از توپخانه دشمن نبود. آنها در دشت و در ميان مواضع دشمن گم شده بودند.
با اين حال، آرامش عجيبي بين بچهها موج ميزد به طوري كه تقريباً همه بچهها در آن نيمه شب حدود نيم ساعت به خواب رفتند. ابراهيم بعدها در مصاحبه با مجله پيام انقلاب شماره فروردين 61 ميگويد:
"آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف ميرفتيم چيزي جز دشت نميديديم. لذا در همانجا به سجده رفتيم و دقايقي در اين حالت بوديم و خدا را به حق حضرت زهرا(س) وائمه معصومين قسم ميداديم. در آن بيابان و درآن شرايط ما بوديم و امام زمان (عج) و فقط آقا را صدا ميزديم و از او كمك ميخواستيم، اصلاً نميدانستيم چكاركنيم. تنها چيزي كه به ذهن ما ميرسيد توسل به ايشان بود".
***
هيچكس نفهميد كه آن شب چه اتفاقي افتاد و در آن سجده عجيب چه چيزي بين آنها و خداوند گفته شد. اما دقايقي بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت . پس از طي حدود يك كيلومتر به يك خاكريز بزرگ ميرسد. زماني هم كه به پشت خاكريز نگاه ميکند. تعداد زيادي از انواع توپ و سلاحهاي سنگين را مشاهده ميکند. نيروهاي عراقي در آرامش كامل استراحت ميكردند و فقط تعداد كمي ديدهبان و نگهبان در ميان محوطه ديده ميشد.
ابراهيم سريع به سمت گردان بازگشت و بچهها را به پشت خاكريز آورد. در طي مسير توصيه او به بچهها اين بود كه:"تا نگفتهايم شليك نكنيد و در حين درگيري تا ميتونيد اسير بگيريد".
آن شب بچههاي گردان توانستند با كمترين درگيري و با "فرياد الله اكبر" و "يا زهرا (س)" توپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادي از عراقيها را اسير بگيرند. بلافاصله بچهها لولههاي توپ را به سمت عراق برگرداندند ولي به علت نبود نيروي توپخانه نميشد از آنها استفاده كرد.
هوا هنوز روشن نشده بودكه آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو حركت كرديم. بین راه به ابراهيم گفتم: "دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه دشمن حمله كرديم"
گفت: "نه! مگه چي شده؟" ادامه دادم: "دشمن از قسمت جلويي با نيروي زيادي منتظر ما بود ولي خدا خواست كه ما از راه دیگهای اومديم كه به پشت مقر توپخانه رسيديم و به همين خاطر تونستيم اين همه اسير و غنيمت بگيريم. از طرفي دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش كامل بود و بعد از آن مشغول استراحت شده بود كه ما به اونها حمله كرديم."
توپخانه كه تصرف شد مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد ابراهيم رو ديدم كه يه افسر عاليرتبه عراقي رو همراه خودش آورد و به بچههاي گردان تحويل داد. پرسيدم: "آقا ابرام اين ديگه كي بود؟"
گفت: "داشتم اطراف سايت گشت ميزدم كه يكدفعه اين سرهنگ به سمت من اومد. بيچاره نميدونست تموم اين منطقه آزاد شده. من بهش گفتم اسير بشه ولي اون به سمت من حمله كرد و چون اسلحه نداشت من هم اسلحه رو انداختم و باهاش كشتي گرفتم و زدمش زمين و بعد دستش رو بستم و آوردمش."
نماز صبح رو اطراف سايت موشكي خوانديم و با آمدن نيروي كمكي به حركتمان در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود كه ديدم دو تانك عراقي به سمت ما آمدند. بعد هم برگشتند و شروع به فرار كردند. ابراهيم با سرعت به سمت يكي از اونها دويد. بعد پريد بالاي تانك و دَر برجك تانك رو باز كرد و به عربي چيزي گفت كه تانك ايستاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. بعد به دنبال تانك دوم دويد. خدمه تانك دوم رو هم به همين صورت به اسارت درآورد.
دوباره اسراي عراقي رو جمع كرديم و به همراه گروهي از بچهها به عقب فرستاديم و بعد به همراه بقيه نيروها براي آخرين مرحله كار به سمت جلو حركت كرديم.
راوی : امير منجر
آخرين روزهاي سال شصت بود. با جمعآوري وسايل و تحويل سلاحها، آماده حركت به سمت جنوب شديم. بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كردهاند. گروه اندرزگو هم به همراه بچههاي سپاه گيلانغرب عازم جنوب بود. روزهاي آخر از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند كه: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است.
ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بيفايده بود. گفتم: "ابراهيم، شايد گرفته باشي و فراموش كردي تحويل بدي" كمي فكر كرد و گفت: "يادم هست كه تحويل گرفتم اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده" بعد هم پيگيري كرد و فهميد سلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. يك هفته پيش هم محمد برگشته تهران.
آمديم تهران سراغ آدرس محمد، اما گفتند از اينجا رفته و برگشته روستاي خودشان به نام كوهپايه در مسير اصفهان به يزد. ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلي اهميت داشت گفت: "اميرآقا اگه ميتوني بيا با هم بريم كوهپايه" شب بود كه با هم راه افتاديم به سمت اصفهان و از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. صبح زود بود كه رسيديم. هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: "خُب كجا بايد بريم. "
گفت: "خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشونمون ميده."
كمي داخل روستا دور زديم، يک پيرزن داشت به سمت خانه خودش ميرفت و ما را كه غريبهاي در آن آبادي بوديم نگاه ميكرد. ابراهيم از ماشين پياده شد و بلند گفت: "سلام مادر" پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: "سلام جانم، دنبال كسي ميگردي؟ "
ابراهيم گفت: "ننه، اين ممد كوهپايي رو ميشناسي؟"
پيرزن گفت:"كدوم محمد" گفت: "همون كه تازه از جبهه اومده، سنش هم حدود بيست ساله"
پيرزن لبخندي زد و گفت:" بياين اينجا. بعد هم وارد خانهاش شد"
ابراهيم هم گفت: "امير ماشينت رو پارك كن" و خودش هم راه افتاد. پيرزن ما رو دعوت كرد. بعد هم صبحانه رو آماده كرد و حسابي از ما پذيرايي كرد و گفت: "شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد"
بعد گفت: "محمد نوه منه و توي خونه من زندگي ميكنه اما الان رفته شهر و تا شب هم برنميگرده" ابراهيم گفت:" ننه ببخشيدا، اما اين نوه شما كاري كرده كه ما رو از جبهه كشونده اينجا"
پيرزن با تعجب پرسيد: "مگه چيكار كرده؟"
ابراهيم ادامه داد: "يه اسلحه از من گرفته و قبل از اينكه تحويل بده با خودش آورده، الان هم به من گفتن بايد اون اسلحه رو بياري و تحويل بدي".
پيرزن بلند شد و گفت: " از دست كاراي اين پسر نميدونم چكار کنم".
ابراهيم گفت: "مادر خودت رو اذيت نكن، ما زياد مزاحم نميشيم".
پيرزن گفت:" يه دقيقه بياين اينجا"
با ابراهيم رفتيم جلوي يک اتاق، پيرزن ادامه داد: "وسايل محمد توي اين گنجه است. چند روز پيش من ديدم يه چيزي رو آورد و گذاشت اينجا و رفت. حالا خودتون قفل اون رو باز كنين".
ابراهيم گفت:" مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست"
پيرزن گفت: "اگه ميتونستم خودم بازش ميكردم" بعد رفت و يه پيچگوشتي آورد و به من داد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه رو باز كردم. دَر گنجه كه باز شد اسلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسايل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و آمديم بيرون موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: "مادر، چرا به ما اعتماد كردي؟ "
پيرزن جواب داد: "سرباز اسلام دروغ نميگه شما با اين چهره نوراني مگه ميشه دروغ بگيد".
از آنجا راه افتاديم و آمديم به سمت تهران، در مسير كمربندي اصفهان چشمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: "داش ابرام، يادته تو سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود و خيلي هم تو عملياتها كمكمون ميكرد"
گفت: "آقاي مداح رو ميگي؟" گفتم: "آره"
پرسيد: "مگه چي شده؟"
گفتم:" شده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه".
گفت: "خُب بريم ديدنش"، رفتيم جلوي پادگان و ماشين رو پارك كردم. ابراهيم پياده شد و به سمت دژباني رفت و پرسيد:" آفاي مداح اينجا هستن"، دژبان نگاهي به ابراهيم كرد و سرتا پاي ابراهیم رو برانداز كرد.
مردي با شلوار كردي و پيراهن بلند و چهرهاي ساده سراغ فرمانده پادگان رو گرفته. من جلو آمدم و گفتم: "اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هستيم و از جبهه اومديم. اگه امكان داره ايشون رو ببينيم" دژبان تماس گرفت و ما رو معرفي كرد. يك ربع بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم رو بغل كرد و بوسيد و با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد. بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودن و آقاي مداح مسئول جلسه بود. دو تا صندلي براي ما آورد و ما هم در كنار اعضاي جلسه نشستيم. بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد:
"دوستان، همه شما من رو ميشناسيد من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحميلي مدال شجاعت و ترفيع گرفتم. گروه توپخانه من سختترين مأموريتها رو به نحو احسن انجام داده و در همه عملياتهاش موفق بوده. من هم سخت ترين و مهمترين دورههاي نظامي رو در داخل وخارج از كشور گذراندهام. اما كساني بودند و هستند كه تمام آموختههاي من رو زير سئوال بردند"، بعد مثال زد كه: قانون جنگهاي دنيا ميگويد اگر به جايي حمله ميكنيد كه دشمن يكصد نفر نيرو دارد شما بايد سيصد نفر داشته باشي و مهمات تو هم بايد بيشتر باشد تا بتواني موفق شوي. بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقاي هادي و دوستانش كارهايي ميكردند كه عجيب بود. مثلاً در عملياتي ميديدم كه با كمتر از صد نفر به دشمن حمله ميكردند و بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات ميگرفتند و يا اسير ميآوردند و من هم پشتيباني آنها رو انجام ميدادم.
يكبار خوب به ياد دارم كه ميخواستند به منطقه«بازي دراز» حمله كنند، من وقتي شرايط نيروهاي حملهكننده را ديدم به دوستم گفتم اينها حتماً شكست ميخورند. اما در آن عمليات خودم مشاهده كردم كه ضمن تصرف مواضع دشمن بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفته بودند. يكي از افسران جوان حاضر در جلسه گفت: خُب آقاي هادي، توضيح بدهيد كه نحوه عمليات شما به چه صورت بوده تا ما هم ياد بگيريم. ابراهيم كه سر به زير نشسته بود گفت:" نه اخوي، ما كاري نكرديم.آقاي مداح زيادي تعريف كردن ما كارهاي نبوديم هر چه بود لطف خدا بود".
آقاي مداح گفت: "چيزي كه ايشون و دوستانشون به ما ياد دادن اين بود كه ديگه مهمات و تعداد نفرات كارساز نيست، آنچه كه در جنگها حرف اول رو ميزنه روحيه نيروهاست، اينها با يه تكبيرچنان ترسي در دل دشمن ميانداختند كه از صد تا توپ و تانك بيشتر اثر داشت"
بعد ادامه داد:"من از اين بچههاي بسيجي و با اخلاص اين آيه قرآن رو فهميدم كه ميفرمايد: اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه ميكنيد. اينها دوستي داشتند كه از لحاظ جثه كوچك ولي از قدرت وشهامت از آنچه فكر ميكنيد بزرگتر بود. اسم او اصغر وصالي بود كه در روزهاي اول جنگ با نيروهايش جلوي نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسيد. "
ساعتي بعد از جلسه خارج شديم و از اعضاي جلسه معذرتخواهي كرديم و بعد به سمت تهران حركت كرديم. بین راه به اتفاقات آن روز فكر ميكردم.
به هر حال ابراهيم اسلحه كمري پرماجرا رو تحويل سپاه داد و به همراه سي نفر از بچههاي اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند. دوران تقريباً چهارده ماهه گيلانغرب با همه خاطرات تلخ و شيرين تمام شد. دوراني كه حماسههاي بزرگي را با خود به همراه داشت. در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمينگير حملات يك گروه كوچك چريكي بودند.
راوی : عباس هادي
اواخر سال60 بود و ابراهيم در مرخصي به سر ميبرد.آخر شب بود كه آمد خانه، كمي صحبت كرديم. بعد ديدم توي جيبش يك دسته بزرگ اسكناس قرار داره. گفتم:" راستي داداش، اينهمه پول از كجا ميياري!؟ من چند بار تا حالا ديدم كه به اين و اون كمك ميكني. برا هيئت خرج ميكني. الان هم كه اينهمه پول تو جيبته" بعد به شوخي گفتم:" راستش رو بگو گنج پيدا كردي!" ابراهيم خنديد وگفت: نه بابا، اينها رو بعضيها به من ميدن و خودشون ميگن تو چه راهي خرج كنم.
فرداي آنروز با ابراهيم رفتيم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شديم تا به مغازه مورد نظر رسيديم. مغازه تقريباً بزرگي بود. با هم وارد شديم. پيرمرد صاحب فروشگاه وشاگردانش يك يك با ابراهيم دست و روبوسي كردن. معلوم بود كاملاً ابراهيم رو ميشناسن. بعد از كمي صحبتهاي معمول. ابراهيم گفت: حاجي من انشاء الله فردا عازم گيلان غرب هستم. پيرمرد هم گفت: ابرام جون، الان برا بچهها چي احتياج دارين.
ابراهيم هم كاغذي رو از جيبش بيرون آورد و به پيرمرد داد وگفت:" به جز اين چند مورد، احتياج به يه دوربين فيلمبرداري داريم. چون اين رشادتها و حماسهها بايد براي آينده بمونه. تا اونهائي كه درآينده مييان بدونن اين دين و اين مملكت چه جوري حفظ شده". بعد هم ادامه داد:
"براي خود بچههاي رزمنده هم احتياج به تعداد زيادي چفيه داريم." صحبت كه به اينجا رسيد پسر اون آقا كه داشت حرفهاي ابراهيم رو گوش ميكرد جلو آمد وگفت: حالا دوربين يه چيزي، اما آقا ابرام چفيه ديگه چيه؟! مگه شما ميخواين مثل آدماي لات وبيكار دستمال گردن بندازين
ابراهيم مكثي كرد وگفت:" اخوي،چفيه دستمال گردن نيست. بچههاي رزمنده هر وقت وضو ميگيرن چفيه براشون حوله است. هر وقت ميخوان نماز بخونن سجاده است. هر وقت زخمي ميشن، با چفيه زخم خودشون رو ميبندن و... پيرمرد صاحب فروشگاه پريد تو حرفش وگفت:" چشم آقا ابرام، اون رو هم تهيه ميكنيم."
فردا قبل از ظهر جلوي درب خانه بودم كه همان پيرمرد با يك وانت پر از بارآمد. سريع رفتم داخل خانه و ابراهيم رو صدا كردم. پيرمرد يك دستگاه دوربين و مقداري وسايل ديگه به ابراهيم تحويل داد وگفت: ابرام جان اين هم يك وانت پر از چفيه.
بعدها ابراهيم تعريف ميكرد كه از آن چفيهها براي عمليات فتح المبين استفاده كرديم. و كم كم استفاده از چفيه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد.
راوی : حسين الله كرم
پاييز سال شصت براي درهم شكستن عظمت ارتش عراق، سلسله عملياتهائي در جنوب، غرب و شمال جبهههاي نبرد طراحي گرديد. در هشتم آذرماه اولین عمليات بزرگ یعنی طريقالقدس(آزادي بستان) انجام شد و اولين شكست سنگين به نيروهاي حزب بعث وارد شد.
طبق توافق فرماندهان، دومين عمليات در منطقه گيلانغرب و سرپلذهاب كه نزديكترين جبهه به شهر بغداد بود انجام ميشد لذا از مدتها قبل،كار شناسائي منطقه و آمادگي نيروها آغاز شده بود.
مسئوليت عمليات به عهده فرماندهي سپاه گيلانغرب سپرده شده بود و همه بچهها خصوصاً بچههاي اندرزگو در تكاپوي كار بودند. مسئوليت شناسايي منطقه دشمن به عهده ابراهيم بود و اين كار در مدت كوتاهي به صورت كامل انجام پذيرفت. ابراهيم براي جمعآوري اطلاعات به همراه اكبر قيصري به پشت نيروهاي دشمن رفت و طي يك هفته تا نفتشهر رفتند. ابراهيم در اين مدت نقشههاي خوبي از منطقه عملياتي آماده كرد. بعد هم به همراه چهار عراقي كه به اسارت گرفته بودند به مقر بازگشت. ابراهيم پس از بازجوئي از اسرا و تكميل اطلاعات لازم، نقشههاي عمليات را كامل كرد و در جلسه فرماندهان آنها را ارائه نمود.
يكي از فرماندهان دوره ديده كه با تعجب به نقشه نگاه ميكرد پرسيد: آقاي هادي، شما دوره نقشه برداري رفتي؟ اين نقشه كاملاً دقيق ترسيم شده. من فكر نميكنم عراقيها هم چنين نقشه دقيقي از اين منطقه داشته باشن! ابراهيم هم لبخندي زد و گفت:" اين نتيجه زحمات همه بچههاس"
از قرارگاه خبر رسيد كه بلافاصله پس از اين عمليات شما، سومين حمله در منطقه مريوان انجام خواهد شد.
سرهنگ عليياري و سرگرد سلامي از تيپ ذوالفقار ارتش نيز با نيروهاي سپاه هماهنگ شدند و بسياري از نيروهاي محلي از سرپل ذهاب تا گيلانغرب در قالب گردانهاي مشخص تقسيمبندي شدند. اكثر بچههاي گروه اندرزگو هم به عنوان مسئولين اين نيروها انتخاب شده بودند.
چندين گردان از نيروهاي سپاه و بچههاي اندرزگو به عنوان نيروهاي خط شكن وظيفه شروع عمليات رو به عهده داشتند. فرماندهان در جلسه نهايي، ابراهيم را به عنوان مسئول جبهه مياني، برادر صفر روان بخش را به عنوان فرمانده جناح چپ و برادر داريوش ريزهوندي را فرمانده جناح راست عمليات انتخاب كردند. هدف عمليات پاكسازي ارتفاعات مشرف به شهرگيلان و تصرف ارتفاعات مرزي و تنگههاي حاجيان و گورك و پاسگاههاي مرزي اعلام شده بود.
وسعت منطقه عملياتي نزديك به هفتاد كيلومتر از سرپل ذهاب تا گيلانغرب بود و همه چيز در حال هماهنگي بود. تا اينكه از فرماندهي سپاه اعلام كردند: "عراق پاتك وسيعي رو براي باز پس گيري بستان آماده كرده و شما بايد خيلي سريع عمليات رو آغاز كنين تا توجه عراق از جبهه بستان خارج بشه."
براي همين روز بعد يعني بيستم آذرماه 60 براي شروع عمليات انتخاب شد. شور وحال عجيبي داشتيم. فردا اولين عمليات گسترده در غرب كشور و بر روي ارتفاعات شروع ميشد. هيچ چيز قابل پيشبيني نبود. آخرين خداحافظيهاي بچهها در آن شب ديدني بود.
بالاخره روز موعود فرا رسيد و با هجوم وسيع بچهها از محورهاي مختلف بسياري از مناطق مهم و استراتژيك نظير تنگه حاجيان و تنگه گورك و منطقه برآفتاب و ارتفاعات سرتتان و چرميان و ديزهكش و فريدون هوشيار و قسمتهايي از ارتفاعات شياكوه و مناطق اطراف آن و همه روستاهاي دشت گيلان آزاد شد.
در جبهه مياني با تصرف چندين تپه و رودخانه، نيروها به سمت تپههاي انار حركت كردند و دشمن ديوانهوار آتش ميريخت. بعضی از گردانها با عبور از تپهها به ارتفاعات شياكوه رسيده بودند و حتي بالاي ارتفاعات رفته بودند و دشمن ميدانست كه از دست دادن شياكوه يعني از دست دادن شهر خانقين عراق، براي همين نيروي زيادي را به سمت ارتفاعات و به منطقه درگيري وارد كرده بود.
نيمههاي شب بچهها اعلام كردند كه حسن بالاش و جمال تاجيك به همراه نيروهايشان از جبهه مياني به شياكوه رسيدهاند و تقاضاي كمك كردهاند. لحظاتي بعد ابراهيم با بيسيم تماس گرفت و گفت:" همه ارتفاعات انار آزاد شده و فقط يكي از تپهها كه موقعيت مهمي هم داره شديداً مقاومت ميكنه و ما هم نيروي زيادي نداريم."
من هم به ابراهيم گفتم كه تا قبل از صبح با نيروي كمكي به شما ملحق ميشم. شما با فرماندهان ارتش جلسه بگذاريد و هر طور شده آن تپه رو هم آزاد كنين. بعد به همراه يكي از بچهها به سمت رودخانه رفتيم تا يه گردان نيرو رو به جبهه مياني منتقل كنيم. در راه از فرماندهي سپاه اطلاع دادند و گفتند: دشمن از پاتك به بستان منصرف شده و بسياري از نيروهاي خودش رو به همراه ادوات زرهي به سمت جبهه شما منتقل كرده.
شما هم سعي كنين مقاومت كنيد كه انشاءالله سپاه مريوان به فرماندهي حاج احمد متوسليان عمليات بعدي رو به زودي آغاز ميكنه و توجه دشمن از اين منطقه كم ميشه. در ضمن از هماهنگي خوب بچههاي ارتش و سپاه تشكر كردن و گفتند طبق اخبار بدست آمده تلفات عراق در محورهاي عملياتي بسيار سنگين بوده و فرماندهي ارتش عراق دستور داده كه نيروهاي احتياط به اين منطقه فرستاده شوند.
در كنار رودخانه برادر گرامي و گردان نيروهاي بومي گيلانغرب رو ديدم و با هم به سمت ارتفاعات انار حركت كرديم. هوا در حال روشن شدن بود . در راه نماز صبح رو خوانديم. هنوز به منطقه انار نرسيده بوديم كه خبر شهادت غلامعلي پيچك در جبهه گيلانغرب همه ما رو متأسف كرد.
به محض رسيدن به ارتفاعات انار و منطقه درگيري، يكي از بچهها با لهجه مشهدي من رو صدا كرد و گفت:
"حاج حسين، خبر داري ابراهيم رو زدن" بدنم يكدفعه لرزيد، آب دهانم رو فرو دادم وگفتم: "چي شده؟!" جواب داد:
"يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم". رنگم پريده بود، ناخودآگاه به سمت سنگرهاي مقابل دويدم و رفتم سراغ سنگر امدادگر و اومدم بالاي سرش
گلولهاي به عضلات گردن ابراهيم خورده بود و خون زيادي از گردنش ميرفت. جواد رو پيدا كردم و پرسيدم: "ابراهيم چي شده؟" با كمي مكث گفت: "نميدونم چي بگم"، گفتم: "يعني چي؟"
جواب داد: "با فرماندهان ارتش جلسه گذاشتيم كه چطور به تپه حمله كنيم. عراقيها مقاومت شديدي ميكردن و نيروي زيادي روي تپه و اطراف اون داشتن. توي جلسه هر طرحي داديم به نتيجه نرسيد. نزديك اذان صبح بود و بايد سريع يه كاري ميكرديم. اما نميدونستيم كه چه كاري بهتره. يكدفعه ابراهيم از سنگر خارج شد و به سمت تپه عراقيها چند قدمي حركت كرد. بعد روي يه تخته سنگ به سمت قبله ايستاد و با صداي بلند شروع به گفتن اذان صبح كرد. ما هم از جلسه خارج شديم و هر چه داد ميزديم كه ابراهيم بيا عقب، الان عراقيها تو رو ميزنن فايده نداشت.
تقريباً تا آخرهاي اذان رو گفت و با تعجب ديديم كه صداي تيراندازي عراقيها قطع شده. ولي همون موقع يك گلوله شليك شد و به ابراهيم اصابت كرد و ما هم آورديمش عقب ".
***
ساعتي بعد هوا كاملاً روشن شده بود و مشغول تقسيم نيروها و جواب دادن به بيسيم بودم. يكدفعه يكي از بچهها دويد و آمد پيش من و با عجله گفت: "حاجي، حاجي يه سري عراقي دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به اين طرف میان!"
با تعجب گفتم:"كجا هستن" و بعد با هم به يكي از سنگرهاي مشرف به تپه رفتيم و ديدم حدود بيست نفر از طرف تپه مقابل،پارچه سفيد به دست گرفتهاند و به سمت ما ميآیند. فوري گفتم: "بچهها مسلح بايستيد، شايد اين حقه باشه و بخوان حمله كنند."
لحظاتي بعد هجده عراقي كه يكي از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسليم كردند. من هم از اينكه در اين محور از عراقيها اسير گرفتيم خوشحال بودم. با خودم فكر ميكردم كه حتماً حمله خوب بچهها و اجراي آتش باعث ترس عراقيها و اسارت اونها شده. لذا به يكي از بچهها كه عربي بلد بود گفتم: " بيا و اون درجهدار عراقي رو هم بيار توي سنگر".
مثل بازجوها پرسيدم:"اسمت چيه و درجه و مسئوليت خودت رو بگو!" خودش رو معرفي كرد و گفت: "درجه ام سرگرد و فرمانده گرداني هستم كه روي تپه و اطراف اون مستقر بودن و ما از لشكر احتياط بصره هستيم كه به اين منطقه اعزام شديم."
پرسيدم: "چقدر نيروي ديگه روي تپه هستن" گفت: " الان هيچي"
چشمانم گرد شد و گفتم: "هيچي!؟"
جواب داد كه: "ما اومديم و خودمون رو اسير كرديم، بقيه نيروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خاليه"
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: "چرا !؟"
گفت: "چون نميخواستند تسليم بشن"
تعجب من بيشتر شد و گفتم: "يعني چي؟!"
فرمانده عراقي به جاي اينكه جواب من رو بده پرسيد:"اينالمؤذن؟"
معني اين حرفش رو فهميدم و با تعجب گفتم: "مؤذن!؟"
انگار بغض گلويش را گرفته باشد شروع به صحبت كرد و مترجم هم سريع ترجمه ميكرد:
"به ما گفته بودن شما مجوس و آتشپرستيد، به ما گفته بودن كه براي اسلام به ايران حمله میکنیم و با ايرانيها میجنگیم، باور كنيد همه ما شيعه هستيم، ما وقتي ميديديم فرماندهان عراقي مشروب ميخورن و اصلاً اهل نماز نيستند خيلي در جنگيدن با شما ترديد كرديم. صبح امروز وقتي صداي اذان رزمنده شما رو شنيدم كه با صداي رسا و بلند اذان ميگفت. تمام بدنم لرزيد. وقتي نام اميرالمؤمنين (ع) رو آورد با خودم گفتم: داري با برادراي خودت ميجنگي. نكنه مثل ماجراي كربلا ... "
ديگر گريه امان صحبت كردن به او نميداد. دقايقي بعد ادامه داد كه:
"براي همين تصميم گرفتم تسليم بشم و بار گناهم رو سنگينتر نكنم. لذا دستور دادم كسي شليك نكنه. هوا هم كه روشن شد نيروهام رو جمع كردم و گفتم: من ميخوام تسليم ايرانيها بشم. هركس ميخواد، با من بياد، اين افرادي هم كه با من اومدن هم فكرها و هم عقيدههاي من هستن و بقيه نيروهام رفتند عقب. البته اون سربازي كه به سمت مؤذن شما شليك كرد رو هم آوردم و اگر دستور بدين ميكشمش، حالا خواهش ميكنم بگو كه مؤذن زنده است يا نه؟ "
مثل آدمهاي گيج و منگ داشتم به حرفاي فرمانده عراقي گوش ميكردم. هيچ حرفي نميتوانستم بزنم، بعد از مدتي سكوت گفتم:"آره زنده است". بعد با هم ازسنگر خارج شديم و رفتيم پيش امدادگر، زخم گردن ابراهيم رو بسته بودند و داخل يكي از سنگرها خوابيده بود. تمام هجده نفر اسير عراقي آمدند و دست ابراهيم رو بوسيدند و رفتند. ولي نفر آخر به پاي ابراهيم افتاده بود و گريه ميكرد و ميگفت: "من رو ببخش، من شليك كردم." بغض گلوي مرا هم گرفته بود. حال عجيبي داشتم. ديگه حواسم به عمليات و نيروها نبود.
وقتي ميخواستم اسراي عراقي رو به همراه چند نفر از بچهها به عقب بفرستم فرمانده عراقي مرا صدا زد و گفت:"آن طرف رو نگاه كن، يك گردان كماندويي و چند تانك قصد پيشروي از آن طرف رو دارن، خيلي مراقب باشين." بعد ادامه داد: "سريعتر برويد و تپه رو بگيريد".
من هم سريع چند تا از بچههاي اندرزگو رو كه اونجا بودن به سمت تپه فرستادم. با آزاد شدن آن ارتفاع پاكسازي منطقه انار كامل شد. گردان كماندويي هم حمله كرد ولي چون ما آمادگي لازم رو داشتيم بيشتر نيروهاي آن از بين رفت و حمله آنها نا موفق بود. روزهاي بعد با انجام عمليات محمدرسولالله در مريوان فشار ارتش عراق بر گيلانغرب كم شد.
به هر حال عمليات مطلعالفجر به بسياري از اهداف خود دست يافت و بسياري از مناطق كشور عزيزمان آزاد شد هر چند كه سرداراني نظير غلامعلي پيچك، جمال تاجيك و حسن بالاش در اين عمليات به ديدار يار شتافتند.
ابراهيم چند روز بعد، پس از بهبودي كامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد كه در طي عمليات مطلعالفجر كه با رمز مقدس يا مهدي (عج) ادركني انجام شد. بيش از چهارده گردان نيروي مخصوص عراق از بين رفت و نزديك به دو هزار كشته و مجروح و دويست اسير از جمله تلفات ارتش عراق بود. همچنين دو فروند هواپيماي دشمن با اجراي آتش خوب بچهها سقوط كرد.
***
از ماجراي مطلعالفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال شصت و پنج درگير عمليات كربلاي پنج بوديم. قسمتي از كار هماهنگي لشگرها و اطلاعات عمليات با ما بود. براي هماهنگي و توجيه بچههاي لشگر بدر به مقر آنها رفتم. قرار بود كه گردانهاي اين لشگر كه همگي از بچههاي عرب زبان و عراقيهاي مخالف صدام بودند براي مرحله بعدي عمليات به شلمچه اعزام شوند.
پس از صحبت با فرماندهان لشگر و فرماندهان گردانها، هماهنگيهاي لازم را انجام دادم و آماده حركت شدم. از دور ديدم كه يكي از بچههاي لشكر بدر به من خيره شده و همينطور جلو ميآيد. آماده حركت بودم كه آن بسيجي جلوتر آمد و سلام كرد. جواب سلام را دادم و بيمقدمه با لهجه عربي به من گفت:
"شما درگيلانغرب نبودين؟!"
با تعجب گفتم: "بله" فكر كردم حتماً از بچههاي همان منطقه است.
بعد گفت: "مطلعالفجريادتان هست، ارتفاعات انار، تپه آخر"
مقداری فكر كردم و گفتم: "خب!؟"
گفت: "اون هجده عراقي كه اسير شدن، يادتون هست"
با تعجب گفتم:"بله، شما؟" باخوشحالي جواب داد: "من يكي از اونها هستم"
تعجبم بيشتر شد و پرسيدم:"پس اينجا چيكار ميكني؟!"
گفت: "همه ما هجده نفر توي اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيتالله حكيم آزاد شديم چون ايشون ما رو كامل ميشناخت و قرار شد بياييم جبهه و با بعثيها بجنگيم"
گفتم: "باركالله ، فرمانده شما كجاست؟"
گفت: "اون هم تو همين گردان مسئوليت داره و الان داريم حركت ميكنيم به سمت خط مقدم".
گفتم: "اسم گردان و اسم خودتون رو روي اين كاغذ بنويس، من الان عجله دارم. بعد از عمليات مييام پيشتون و مفصل همه شما رو ميبينم"
همينطور كه داشت اسامي بچهها رو مينوشت سئوال كرد: "اسم اون مؤذن چي بود؟"
گفتم:"ابراهيم، ابراهيم هادي"
گفت:" همه ما اين مدت به دنبال مشخصات او بوديم و از فرماندهان خودمون خواستيم حتماً اون رو پيدا كنه، خيلي دوست داريم يكبار ديگه اون مرد خدا رو ببينيم".
ساكت شدم و بغض گلويم رو گرفت. سرش رو بلند كرد و نگاهم كرد. گفتم: "انشاءالله توي بهشت همديگه رو ميبينيد." خيلي حالش گرفته شد. اسامي رو نوشت و به همراه اسم گردان به من داد و من هم سريع خداحافظي كردم و حركت كردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلي برايم جالب بود.
تا اينكه در اسفندماه با پايان عمليات كربلاي پنج بسياري از نيروها به مرخصي رفتند. يك روز داخل وسايلم كاغذي را كه اسير عراقي يا همان بسيجي لشگر بدر نوشته بود پيدا كردم.
چون كارم زياد نبود رفتم سراغ بچههاي بدر، از يكي از مسئولين لشگر سراغ گرداني را گرفتم كه روي كاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: "اين گردان منحل شده" گفتم: "بچههاش رو ميخوام ببينم".
فرمانده ادامه داد: "گرداني كه حرفش رو ميزني به همراه فرمانده لشگر و يك سري از بچهها جلوي يكي از پاتكهاي سنگين عراق رو در شلمچه ميگيره و چند روز مقاومت ميكنه. تلفات سنگيني رو هم از عراقيها ميگيره ولي عقبنشيني نميكنه." بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد:
"كسي از اون گردان زنده برنگشت".
گفتم:"آخه اين هجده نفر جزء اسراي عراقي بودن كه اسماشون اينجاس. من اومده بودم كه اونها رو ببينم."آمد جلو و اسمها رو از من گرفت و به شخصي داد و چند دقيقه بعد هم آن شخص برگشت و گفت: "همه اينها جزء شهدا هستن".
ديگه هيچ حرفي نداشتم، همينطور روي صندلي نشسته بودم و فكر ميكردم. با خودم گفتم:
"ابراهيم با يه اذان چه كار كرد، يه تپه آزاد شد. يه عمليات پيروز شد. هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم به بهشت رفتن" بعد ياد حرفم به آن رزمنده عراقي افتادم:
" انشاء الله در بهشت همديگر رو ميبينيد." بياختيار اشك از چشمانم جاري شد. بعد هم خداحافظي كردم و آمدم بيرون.
من شك نداشتم كه ابراهيم ميدانست كجا بايد اذان بگوید تا دل دشمن را به لرزه دربياورد و آنهايي را كه هنوز ايمان در قلبشان باقی مانده هدايت كند.
راوی : علي مقدم
قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت پارهاي از مسائل و هماهنگي بهتر، بين فرماندهان سپاه و ارتش جلسهاي در محل گروه اندرزگو برگزار شده بود. بجز من و ابراهيم سه نفر از فرماندهان ارتش وسه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادي از بچهها هم در داخل حياط مشغول آموزش نظامي بودند.
اواسط جلسه بود و همه مشغول صحبت بودند. كه يكدفعه از پنجره اتاق يك نارنجك به داخل پرت شد و دقيقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد. همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم رو در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم. براي لحظاتي نفس در سينهام حبس شده بود. بقيه هم مانند من، هر يك به گوشهاي خزيده بودند.
لحظات به سختي ميگذشت اما صداي انفجار نيامد. خيلي آرام چشمانم را باز كردم و از لابهلاي دستانم نگاه كردم. از صحنهاي كه ميديدم خيلي تعجب كردم. آرام دستانم را از روي سرم برداشتم و سرم را بالا آوردم. با چشماني كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام!!
بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند و با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه ميكردند. صحنه بسيار عجيبي بود. در حالي كه همه ما به گوشه وكنار اتاق خزيده بوديم ابراهيم روي نارنجك خوابيده بود. در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد و با كلي معذرت خواهي گفت: "خيلي شرمندهام ، اين نارنجك آموزشي بود. اشتباهي افتاد داخل اتاق." ابراهيم از روي نارنجك بلند شد در حالي كه تا آن موقع كه سال اول جنگ بود چنين اتفاقي براي هيچيك از بچهها نيفتاده بود.
بعد از آن، ماجراي نارنجك زبان به زبان بين بچهها ميچرخيد
راوی : مصطفي هرندي
در يكي از عملياتهاي نفوذي در منطقه گيلان غرب يكي از رزمندگان شجاع به نام ماشاءالله عزيزي در حال عبور از ميدان مين به علت انفجار، به سختي مجروح شد و همان جا افتاد. دشمن در نزديكي او سنگر ديدهباني داشت و آن منطقه در تيررس كامل دشمن بود. هيچكس اميدي به زنده ماندن او نداشت. ساعاتي بعد ابراهيم با استفاده از تاريكي شب و با شجاعت به سراغ او رفت تا بتواند پيكر او را به عقب منتقل كند.
ولي با تعجب مشاهده كرد كه بدن بيرمق، او خارج ازميدان مين در محل امني قرار دارد. ابراهيم او را به عقب منتقل كرد. در راه بازگشت بود كه متوجه شد ماشاءالله هنوز زنده است و اون رو سريع به بيمارستان رساند. بعدها زنده ياد عزيزي در دست نوشتههايش آورد كه: "وقتي در ميدان مين بيهوش روي زمين افتاده بودم چهرهاي نوراني را مشاهده كردم كه بالاي سرم آمد و سرم را به زانو گرفت و دست نوازشي بر سرم كشيد . بعد هم مرا از محدوده خطر خارج كرد و فرمودند: يكي از دوستان ما ميآيد و تو را نجات خواهد داد" لحظاتي بعد احساس كردم كسي مرا تكان ميدهد و بعد مرا روي دوش قرار داد و حركت كرد. وقتي هم به هوش آمدم متوجه شدم بر روي دوش ابراهيم قرار دارم. از اين رو ماشاءالله خيلي به ابراهيم ارادت داشت.
بعد از شهادت ابراهيم بود كه ماجراي آن شب را براي ما تعريف كرد و گفت آن جمال نوراني از ابراهيم به عنوان دوست ياد كرد.